پیمان بستن و معاهده کردن وقول دادن. (ناظم الاطباء). پیمان بستن. (فرهنگ فارسی معین). قول و قرار گذاردن. پیمان کردن: گرفت آن زمان سام دستش به دست همان عهد و سوگند و پیمان ببست. فردوسی. ببستند عهدی که در کینه گاه به مشت اندر آیند زی رزمخواه. فردوسی. نزدیک خواجۀ بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 293). میخواستیم... در مهمات ملکی با رأی وی رجوع کنیم... چون... عهد بستن و عقد نهادن. (تاریخ بیهقی). چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرائط آن را بتمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی). با شما گر عهد بست ابلیس او گر وفا یابید ازو من کافرم. ناصرخسرو. بشکست غمزۀ تو عهدی که بست با من آری عجب نباشد از تیغ بیوفائی. رفیع لنبانی. از سر عجب هر زمان با خود عهد بندی که عهد ما شکنی. خاقانی. بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست. نظامی. بزرگان لشکر نمودند جهد که با آن ولیعهد بندند عهد. نظامی. سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست. نظامی. عهد چون بستند و رفتند آن زمان سوی مرعی ایمن از شیر ژیان. مولوی. طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند و عهد موافقت بستند. (گلستان). نبایستی از اول عهد بستن چو دردل داشتن پیمان شکستن. سعدی. من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی. سعدی. داده ام دل را به دست دشمن دینی دگر بسته ام عهد محبت با تو آیینی دگر. صائب (از آنندراج)
پیمان بستن و معاهده کردن وقول دادن. (ناظم الاطباء). پیمان بستن. (فرهنگ فارسی معین). قول و قرار گذاردن. پیمان کردن: گرفت آن زمان سام دستش به دست همان عهد و سوگند و پیمان ببست. فردوسی. ببستند عهدی که در کینه گاه به مشت اندر آیند زی رزمخواه. فردوسی. نزدیک خواجۀ بزرگ رود تا تدبیر عهد بستن خلیفه و بازگردانیدن رسول پیش گرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 293). میخواستیم... در مهمات ملکی با رأی وی رجوع کنیم... چون... عهد بستن و عقد نهادن. (تاریخ بیهقی). چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرائط آن را بتمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی). با شما گر عهد بست ابلیس او گر وفا یابید ازو من کافرم. ناصرخسرو. بشکست غمزۀ تو عهدی که بست با من آری عجب نباشد از تیغ بیوفائی. رفیع لنبانی. از سر عجب هر زمان با خود عهد بندی که عهد ما شکنی. خاقانی. بسی سوگند خورد و عهدها بست که بی کاوین نیارد سوی او دست. نظامی. بزرگان لشکر نمودند جهد که با آن ولیعهد بندند عهد. نظامی. سکندر بدان خواسته عهد بست به پیمان درخواسته داد دست. نظامی. عهد چون بستند و رفتند آن زمان سوی مرعی ایمن از شیر ژیان. مولوی. طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند و عهد موافقت بستند. (گلستان). نبایستی از اول عهد بستن چو دردل داشتن پیمان شکستن. سعدی. من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی. سعدی. داده ام دل را به دست دشمن دینی دگر بسته ام عهد محبت با تو آیینی دگر. صائب (از آنندراج)
شکستن پیمان و نقض عهد. (فرهنگ فارسی معین). تناقض. انتقاض. (از منتهی الارب). نقض. (از دهار). اخفار. نکث. ولث. پیمان شکنی: ادا کرده باشم امانت را بی شکستن عهد. (تاریخ بیهقی). اگر آن سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای... بیزارم. (تاریخ بیهقی). گرچه زمان عهدم بشکست من عهد خداوند زمان نشکنم. ناصرخسرو. به عهد ایزدی چون من وفا کردم ندارم باک اگر تو عهد بشکستی. ناصرخسرو. عهد کن ار عهد تو را بشکنند تا تو مگر عهد کسی نشکنی. ناصرخسرو. شکستن عهد اشتر را به چه تأویل جایز شمرم. (کلیله و دمنه). به غمزۀ تو نگویم چرا شکستی عهد که خود ز تیغ ندیده ست کس وفاداری. رفیع لنبانی. هست یقینت که من مهر تو را نگسلم نیست درستم که تو عهد مرا نشکنی. خاقانی. گفتار من یاد آیدش خون ریختن داد آیدش گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند. خاقانی. از سر عجب هر زمان با خود عهد بندی که عهد ما شکنی. خاقانی. گر شکنی عهد الهی کنون جان تو از عهده کی آیدبرون. نظامی. نشکند عهد من الا سنگدل نشنود قول من الا بختیار. سعدی. در عهد تو ای نگار دلبند بس عهد که بشکنند و سوگند. سعدی. حریف عهد مودت شکست و من نشکستم خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم. سعدی. با می و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست عهد نام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست. امیری لاهیجی (از آنندراج)
شکستن پیمان و نقض عهد. (فرهنگ فارسی معین). تناقض. انتقاض. (از منتهی الارب). نقض. (از دهار). اخفار. نکث. ولث. پیمان شکنی: ادا کرده باشم امانت را بی شکستن عهد. (تاریخ بیهقی). اگر آن سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای... بیزارم. (تاریخ بیهقی). گرچه زمان عهدم بشکست من عهد خداوند زمان نشکنم. ناصرخسرو. به عهد ایزدی چون من وفا کردم ندارم باک اگر تو عهد بشکستی. ناصرخسرو. عهد کن ار عهد تو را بشکنند تا تو مگر عهد کسی نشکنی. ناصرخسرو. شکستن عهد اشتر را به چه تأویل جایز شمرم. (کلیله و دمنه). به غمزۀ تو نگویم چرا شکستی عهد که خود ز تیغ ندیده ست کس وفاداری. رفیع لنبانی. هست یقینت که من مهر تو را نگسلم نیست درستم که تو عهد مرا نشکنی. خاقانی. گفتار من یاد آیدش خون ریختن داد آیدش گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند. خاقانی. از سر عجب هر زمان با خود عهد بندی که عهد ما شکنی. خاقانی. گر شکنی عهد الهی کنون جان تو از عهده کی آیدبرون. نظامی. نشکند عهد من الا سنگدل نشنود قول من الا بختیار. سعدی. در عهد تو ای نگار دلبند بس عهد که بشکنند و سوگند. سعدی. حریف عهد مودت شکست و من نشکستم خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم. سعدی. با می و معشوق چون شد عهد و پیمانم درست عهد نام نیک و زهد و توبه را خواهم شکست. امیری لاهیجی (از آنندراج)
گره زدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به عقد شود، صیغۀ شرعی خواندن، در معاملات. (فرهنگ فارسی معین). قرارداد بستن. پیمان بستن: قاضی ابوطاهر... با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرایط آن را به تمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی ص 209). با چنین یار که ما عقد محبت بستیم گر همه مایه زیان می کند انبازی به. سعدی. فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان) ، ازدواج کردن و اجرای صیغۀ نکاح کردن. (ناظم الاطباء). پیمان ازدواج بستن. قرارداد زناشویی را منعقد کردن. (فرهنگ فارسی معین) : چند گوئی عقد بخت او که بست عقد بختش آسمان بست آسمان. خاقانی. باجوانی چو لعبتی سیمین عقد بستش به مبلغی کابین. سعدی. - امثال: عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان بسته اند، کابین و بند بستن پسرعم و دختر عم رسمی جاری و نیکوست. (امثال و حکم دهخدا). چون سابقاً معتقد بودند که وصلت باید بین اقوام نزدیک و افراد یک خاندان انجام گیرد و پسر عمو و دختر عمو از تمامی اقوام به یکدیگر نزدیک تر هستند از آنجا این مثل پیدا شد. (فرهنگ عوام). - عقد بر کسی بستن، به صلۀ بر، به معنی نکاح کردن زن با کسی. (آنندراج) : یکماه روزه داشت پس از اتفاق عید بستند عقد بر همه آفاق یک سرش. خاقانی. گنجهای بکر سر پوشیده را عقد بر صدر جهان بست آسمان. خاقانی. روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح. خاقانی. - عقد فروبستن، عهد بستن. پیمان بستن. - ، پیمان ازدواج بستن: فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند دولت دوشیزه را عقد فروبسته اند. خاقانی. - عقد نکاح بستن، صیغۀ ازدواج و زناشوئی خواندن. ازدواج کردن: فی الجمله به حکم ضرورت با ضریری عقد نکاحش بستند. (گلستان). چون مدت عدت بسر آمد عقد نکاحش بستند. (گلستان)
گره زدن. (ناظم الاطباء). ورجوع به عقد شود، صیغۀ شرعی خواندن، در معاملات. (فرهنگ فارسی معین). قرارداد بستن. پیمان بستن: قاضی ابوطاهر... با وی ضم کرده شد تا چون نشاط افتد که عهد و عقد بسته آید... قاضی شرایط آن را به تمامی بجای آرد. (تاریخ بیهقی ص 209). با چنین یار که ما عقد محبت بستیم گر همه مایه زیان می کند انبازی به. سعدی. فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان) ، ازدواج کردن و اجرای صیغۀ نکاح کردن. (ناظم الاطباء). پیمان ازدواج بستن. قرارداد زناشویی را منعقد کردن. (فرهنگ فارسی معین) : چند گوئی عقد بخت او که بست عقد بختش آسمان بست آسمان. خاقانی. باجوانی چو لعبتی سیمین عقد بستش به مبلغی کابین. سعدی. - امثال: عقد دختر عمو و پسر عمو را در آسمان بسته اند، کابین و بند بستن پسرعم و دختر عم رسمی جاری و نیکوست. (امثال و حکم دهخدا). چون سابقاً معتقد بودند که وصلت باید بین اقوام نزدیک و افراد یک خاندان انجام گیرد و پسر عمو و دختر عمو از تمامی اقوام به یکدیگر نزدیک تر هستند از آنجا این مثل پیدا شد. (فرهنگ عوام). - عقد بر کسی بستن، به صلۀ بر، به معنی نکاح کردن زن با کسی. (آنندراج) : یکماه روزه داشت پس از اتفاق عید بستند عقد بر همه آفاق یک سرش. خاقانی. گنجهای بکر سر پوشیده را عقد بر صدر جهان بست آسمان. خاقانی. روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح. خاقانی. - عقد فروبستن، عهد بستن. پیمان بستن. - ، پیمان ازدواج بستن: فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند دولت دوشیزه را عقد فروبسته اند. خاقانی. - عقد نکاح بستن، صیغۀ ازدواج و زناشوئی خواندن. ازدواج کردن: فی الجمله به حکم ضرورت با ضریری عقد نکاحش بستند. (گلستان). چون مدت عدت بسر آمد عقد نکاحش بستند. (گلستان)
تعیین کردن حرکات و احوال کواکب در رصدگاه. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). زیج بستن. (آنندراج) : همه تمثالهای آسمانی رصد بسته بر آن تخت کیانی. نظامی. به چندین سال پیش از ما بدین کار رصد بستند و کردند این نمودار. نظامی. روز میلادش رصد بندیم ما تا نگردد فوت و نجهد این قضا. مولوی. وآن دگر گفتی که سحر است و طلسم که رصد بسته ست بهر جان و جسم. مولوی. - رصد در کار بستن، رصد بستن در کاری، کار را به خوبی انجام دادن. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کنایه از کار عمده کردن. (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 383) : می توانم بست در دانایی هیأت رصد فال افسر می زند از گردش اختر سرم. سنجر کاشی
تعیین کردن حرکات و احوال کواکب در رصدگاه. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). زیج بستن. (آنندراج) : همه تمثالهای آسمانی رصد بسته بر آن تخت کیانی. نظامی. به چندین سال پیش از ما بدین کار رصد بستند و کردند این نمودار. نظامی. روز میلادش رصد بندیم ما تا نگردد فوت و نَجْهد این قضا. مولوی. وآن دگر گفتی که سحر است و طلسم که رصد بسته ست بهر جان و جسم. مولوی. - رصد در کار بستن، رصد بستن در کاری، کار را به خوبی انجام دادن. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کنایه از کار عمده کردن. (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 383) : می توانم بست در دانایی هیأت رصد فال افسر می زند از گردش اختر سرم. سنجر کاشی
عهد نوشتن. پیمان نوشتن: به مهرش منوچهر عهدی نبشت سراسر ستایش بسان بهشت. فردوسی. نبشتند عهدی ز شاپور شاه کز آن پس نراند ز ایران سپاه. فردوسی. نبشتند عهدی به فرمان شاه که هرمزد را داد تخت و کلاه. فردوسی. آن روز که امیر فارس فرمان یافت، گفت (یعقوب لیث) که شاید آن شغل را؟ گفتند سبکری که مرد باخردی است. عهد نبشتند و خلعت دادند. (تاریخ سیستان)
عهد نوشتن. پیمان نوشتن: به مهرش منوچهر عهدی نبشت سراسر ستایش بسان بهشت. فردوسی. نبشتند عهدی ز شاپور شاه کز آن پس نراند ز ایران سپاه. فردوسی. نبشتند عهدی به فرمان شاه که هرمزد را داد تخت و کلاه. فردوسی. آن روز که امیر فارس فرمان یافت، گفت (یعقوب لیث) که شاید آن شغل را؟ گفتند سبکری که مرد باخردی است. عهد نبشتند و خلعت دادند. (تاریخ سیستان)
نقض عهد. عهد شکستن. پیمان شکنی. مقابل عهد بستن: عهدمحبت گسستن، ترک همدمی و همنشینی کردن: نگسسته عهد صحبت می از هوای باران آری همیشه باشد برق آشنای باران. ابوطالب کلیم (از آنندراج)
نقض عهد. عهد شکستن. پیمان شکنی. مقابل عهد بستن: عهدمحبت گسستن، ترک همدمی و همنشینی کردن: نگْسسته عهد صحبت می از هوای باران آری همیشه باشد برق آشنای باران. ابوطالب کلیم (از آنندراج)